روزهی سکوت گرفتهام. ذهنم اما خاموش نمیشود. سادهترین کارها مرا به یاد خاطرات جنگ ایران و عراق میاندازد. کارتن خرما را به ظرف در بسته منتقل میکنم که از شرِ مورچهها خلاص شوم. یاد روزهایی میافتم که در دل بیابانهای زیبا و سبز مسجدسلیمان در چادر بودیم و به خاطر نبودن یخچال مصرف خرما بیشتر از حد معمول بود. میآیم بخشی از خرما را در کاسهای جدا بگذارم رویش ارده بریزم، باز مرور خاطره… یادم میآید اول اردوگاه یک چادر بزرگ بود که ارده، شیرهی خرما و خرما میفروخت. خوزستان به ارده و شیرهی خرما، سیلو ارده میگفتیم.
از صبح به اشعار نزار قبانی گیر دادهام. نمیدانم چرا؟
هرازگاهی جنون یک شاعر را میگیرم. امروز جنون نزار قبانی به سراغم آمد. یک گروه تلگرام داشتم که مطالبی در مورد شعر و موسیقی عرب گردآوردی کرده بودم و در گیرو دار گردآوردی مقالهای در مورد نزار قبانی بودم، که ناتمام مانده است.
یک دکلمه از این کانال را پلی زدم و به یکسری کارهای روزانه مشغول شدم. دنا خواب است، فقط به اندازهای که بشنوم با صدایی آرام، بین کارها و ذهن شلوغم، صدای «امکلثوم» میآید. یک تیر خلاص!صدایی که بابا عاشقش بود.
این عشق داستانی دارد …
مرضیه عطایی«ارغوان»
آخرین دیدگاهها