امروز روز خاکبرداری خانهی همسایهی قدیمیمان امینه خانم است. انگار دارند خاطرههایم را زیر و رو میکنند.
عادت زهر زندگی ست. آدم حواسش نیست، آرام آرام در روزمرگیها رخنه میکند. تا به خود بیایی با تمام ذرات جانت با آن خو گرفتهای . شاید هم یک همزیستی مسالمت آمیز با همان نیرویی باشد که روزی فکر میکردی، تو را از پای در خواهد آورد. نمیدانم .
امینه خانم سالها جز یک رادیوی قدیمی و یک گرامافون خاک گرفته و کتابخانهای که داشتنش از همان کودکی یکی از آرزوهای رویایی من بود، همدمی نداشت. بعد از آن زمستان غمانگیز که بهرام خان از دنیا رفت یا به عبارتی درزمان جنگ ایران و عراق در یکی از ماموریتهای پرواز به خاطر نقص فنی هواپیما به شهادت رسید، شوکران این رنج تنهایی در لحظههای امینه خانم برای همیشه جا خوش کرد.
یادش بخیر! من و کمند، یگانه نوهی امینه خانم با هم همبازی بودیم. روزهایی که کمند اینجا میآمد، بعدازظهرها توی کوچه بازی میکردیم، همین که هوا تاریک میشد یا به خانهی خودمان یا به خانهی امینه خانم میرفتیم.
یادم هست ما بچهها هرگزجرات دست زدن به کتابها را نداشتیم فقط و فقط از تماشای کتابخانهی دیواری که یک ضلع سالن پذیرایی را به طور کامل در بر میگرفت لذت می بردم . حتی تماشای عطف کتابها برای من جذاب بود. یادم میآید یک روز که برای امینه خانم شله زرد نذری برده بودم، صفحهای از خانم «دلکش» روی گرامافون بود. رباعیات خیام برگ برگ شده روی کاناپه کنار دستش باز بود. مینیاتور تجویدی داخل کتاب با لباس نارنجی توجهم را به خود جلب کرد. به یک دنیای دیگر پرتاب شدم. خانهی امینه خانم همیشه مثل یک موزه برای من دیدنی و جذاب بود. ازحوض لاجوردی وسط حیاط و تختهای چوبی کنار حوض گرفته تا لوسترهای برنجی ایوان تا پنجرههایی با شیشههای هفت رنگ، همه و همه برای من حس خاصی داشت.
تنهایی شاید برای کسی که نتواند از آن لذت ببرد کشنده باشد، اما به نظر می رسید امینه خانم از آن دسته آدمهایی بود که از تنهاییاش لذت می برد. اینقدر که همیشه با کتاب و موسیقی همنشین بود. من فکر میکنم آدمهای ضعیف تاب تنهایی را ندارند. گاهی تنهایی زیباترین اتفاق دنیاست. البته که انتخاب تنهایی با تحمیل شدن تنهایی کاملا متفاوت است . گاهی تنهایی یک دیوار است و گاه یک خلوت دلچسب است. دوباره من بر روی یک موضوع متمرکز شدم. یک تکه از جورچین را بولد کردم و تمام جورچین مات شد.
زندگی داستانها دارد. گاهی حتی یک خط از آن چنان غافلگیرت میکند که مسیرت کامل عوض میشود. راه جدا میشود یا شاید به بیراهه میروی. نمی دانم هر چه هست من فکر میکنم امینه خانم تنها نبود با تنهایی زندگی می کرد وحسابی لذت می برد.
باران میبارد. زیر سایبان گلفروشی منتظررسیدن تاکسی اسنپ هستم. حتی یک تکه ابر امروز در آسمان نبود. صبح که از خانه بیرون میآمدم هرگز تصور نمیکردم موقع برگشت هوا بارانی شود…
مرضیه عطایی«ارغوان»
آخرین دیدگاهها