مث یه قمری اومد آروم نشست پشت پنجره.چند روز ندیدمش. اصلا حواسم بهش نبود. توو دنیای شلوغ پلوغ خودم بودم. نه آب براش گذاشته بودم نه دونه ریختم. حتما یه نور امیدی توو دلش بود که اونجا نگهش داشت. موند و موند.خوند و خوند. اون وسط مسطا گاهی یه نوکی هم به شیشه می زد. بالاخره دیدمش. هر روز براش دونه می ریختم. هر روز بهش آب می دادم. دیگه شد جلدی پنجره ام.
خوبه که امید داشت و موند. منم از تنهایی دراومدم.
مرضیه عطایی”ارغوان”
#چالش_صد_داستانک
آخرین دیدگاهها