✔داستانک شمارهی هفتاد و نه
🔹جزیرهی مخوف تنهایی…
صدای شیهه ی اسب تمام فضای کلینیک را فرا گرفته بود. برای کادر پزشکی شرایط بیش از اندازه عادی بود. تمام سلول هایم سوال بود. هر ده دقیقه یک بار تکرار می شد.قیافهی مضطرب یک خانم میانسال متشخص و زیبا رو، توجهم را به خود جلب کرد. نگاهم کرد. نگاهمان به هم گره خورد. لبخند زدم. خیلی مضطرب بود، به زحمت جواب لبخندم را داد.
چند دقیقه بعد، با یک صندلی فاصله کنارم نشست. همینطور که نشسته بود، پاهایش را تند و تند تکان میداد. همین که خواست چیزی بگوید، دوباره صدای شیهه شنیده شد. بلند شد و شروع به قدم زدن کرد. دوباره نشست. تا نشست، یکی از پرستارها از اتاق آخر راهرو صدایش زد، با عجله و اضطرب به سمت اتاق رفت.
با رفتن آن خانم اضطراب و تشویش من هم کمتر شد. چند دقیقه بعد صدای شیهه تکرار شد. دنیا پر از سوالهای جور واجور و عجیب و غریب است. چقدر نمیدانیم. واقعا صدای این شیهه در یک کلینیک درمانی روانشناسی و روانپزشکی چه داستانی دارد؟
آدمها چقدر داستانهای پیچیده دارند. در همین فکرها بودم که خانم پرستار و آن خانم میانسال از اتاق خارج شدند. همینطور که قدم زنان به سمت من میآمدند و با هم گفتگو می کردند. مقابل من که رسیدند، توقف کردند. خانم پرستار با حوصله توضیح میداد که با دارویی که تزریق شده، کم کم فاصلهی بین این حمله ها بیشتر و بیشتر میشود. جای نگرانی نیست. طبیعیست، در هر آدمی این درون ریزیها به شکل متفاوتی بروز میکند.هستند کسانی که وضعیت وخیم تری از دختر شما دارند.
ومن مبهوت مانده بودم که چقدراین
زندگی داستان دارد.
مرضیه عطایی”ارغوان”
#چالش_صد_داستانک
آخرین دیدگاهها