تلفن زنگ میزند. امروز حوصلهی خودم را هم ندارم. حالا اگر گوشی روی میز بود، باز هم میشد کاری کرد. فکر کن از اتاق کار، از پشت میز بلند شوی و آن سر هال بروی و بعد مثلا یک بازار یاب خوشحال مثل یک نوار ضبط شده برایت حرف بزند و یکی مثل من مبادی آداب، خودش را مقید کند که گوشی را نگه دارد که مبادا بیاحترامی شود. کلا هرکسی غیر از بازاریاب هم که باشد حال و احوال این روزهام فقط و فقط باب نوشتن است. ننویسم واژهها هدر میروند. شعرها در روزمرگیها گم میشوند. حتی اگر این یاداشتها هیچ خوانندهای هم نداشته باشند، عطش نوشتن مثل یک خوره بر جانم افتاده است، خورهای که حالم را خوب میکند.
رشتهی کار از دستم رفت. به خاطر همین است که بیشتر مواقع تلفن را از پریز میکشم. داستان تلفن همراه متفاوت است. یک گزینهی سایلنت دارد و حریم خصوصی تو محفوظ است.
هیچکس نمیخواهد باور کند که من دارم در تنهایی خودم پادشاهی میکنم.
ترجیح میدهم امروز عصر به کافه بروم و در کنج دنج کافه کتاب بنویسم و بنویسم.
پنچره را باز میکنم. عطر بهار تمام شهر را مست کرده است. قمریها دیگر به حضورم خو گرفتهاند. همینطور که من در عالم خودم پرسه میزنم، قمریها هم مشغولند.
امروز قوطی عدس از دستم افتاد، کف آشپزخانه پخش شد. عدسها را برای قمریهای پشت پنجره ریختهام. قمریها با ناز و ادا دانهها رابر میچینند. این قوطی عدس هم سهم امروز قمریها بوده است.
قلم من پرواز میکند. پرواز میکند و مرا تا آن دور دورها میبرد. پرواز قلم همین بیوقفه نوشتن است.
اگر به گذشته بر میگشتم …
اگر به گذشته بر میگشتم …
آخرین دیدگاهها