معجزه …

درحالیکه تمام فضا غم و استرس بود، اما ته دلم آرام بود. حس می کردم همه ی کارها خوب پیش می رود. چندان نگران نبودم. نیلوفر اما پر از غصه بود، هیچ چیز آرامش نمی کرد. خودش پرستار بود. نمی توانست غصه ی بیماری مادرش را تحمل کند. کم آورده بود. مدام با دکتر در مورد جلسات شیمی درمانی مادرش صحبت می کرد. تقریبا تمام برنامه ها ردیف شد.بعد از سه چهار روز، جلسات شیمی درمانی آغاز شد.تمام خانواده ی نیلوفر در تلاطم بودند. همگی دوران سختی را سپری می کردند. تمام اقوام به شکل های مختلف برای خانواده ی نیلوفر وقت می گذاشتند تا ذره ای از سنگینی بار آنها کم کنند، از پختن غذا گرفته تا نوبتی همراهی کردن آنها برای مراقبت در بیمارستان.

روزهای سختی بود و داستان بدخیم بودن تومورها تمام لحظات نیلوفر را سرشار از استرس کرده بود. دوران شیمی درمانی اول با موفقیت سپری شد. بعد از گذشت حدود یک ماه ،نیلوفر به من زنگ زد. مدت ها بود که از نیلوفر بی خبر بودم. با هیجان صدایم کرد و گفت:

-یه معجزه … یه معجزه …

پرسیدم :

-چی؟زود بگو…بگو چی شده ؟

گفت:

-می دونی چی شده الهام؟ باورت میشه جواب آزمایش مادر با یکی دیگه عوض شده، تومور مادر خوش خیم بوده.

خیلی خوشحال شدم. چند لحظه بعد، گفتم:

-نیلوفر یه چیزی…

– چی؟

– یعنی با کی عوض شده؟

-نمی دونم؟ چطور؟

-اونم خیلی گناه داره. شاید درست و حسابی سراغ درمان نرفته باشه. به خیال خودش شرایط عادی بوده دیگه.

چند لحظه هر دو سکوت کردیم. نیلوفر آه کوتاهی کشید گفت : واقعا  نمی دونم چی بگم؟

گفتم:

– خدا بزرگه، خدای اونم بزرگه عزیزم. خدای اونم بزرگه…

 

 

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *