آهوی شکاری

آهوی شکاری

 

تهمینه زیر نور مهتاب، از میان بوته‌های گون می‌گذشت. با پرده‌ی اشک تمام تنگه را تیره و تارمی‌دید. صدای آبراهه‌های سیلابی فصلی درسکوت شب بیشتر به گوش می‌رسید. آسمان به زمین نزدیک شده بود. می‌شد ستاره چید.

تمام راه رنج‌هایش را دوره می‌کرد. دردها را یکی یکی می ‌کاوید. اشک می‌ریخت. به تک‌ تک روزهایی که همراه وهم‌خانه‌ی بهرام شده بود، فکرمی‌کرد. به تک تک غروب‌هایی که بعد از یک روز شلوغ، سر و کله‌ی غصه‌های تهمینه پیدا می‌شد. به لحظه‌هایی که دوست داشت سرش را روی زانوهای مامان پری بگذارد و او موهایش را نوازش کند. مادرقربان صدقه‌‌ی ابروهای پیوسته و موهای بلند مشکی‌اش برود و از آرزوهایش بگوید. تهمینه چشم‌هایش را ببندد و رویاهای شیرین ببافد و لبخند بزند. آرزوهایش را از بهرام پس بگیرد و به شاهزاده‌ی رویاهایش پناه ببرد.

یکی دو سال اخیرعیش و نوش بهرام خیلی بیشترعلنی شده بود. تنهایی تهمینه از همیشه بزرگتر شده بود.درایوان می‌نشست و ماه را تماشا می‌کرد. سهی به دنبال سیاوش می‌دوید و شیرین زبانی می‌کرد، تهمینه همینطور که گهواره‌ی سهراب را تکان می‌داد، مدام با خودش گفتگو داشت. مرثیه می‌خواند. بغض می‌کرد.

شش سال پیش که سیاوش به دنیا آمد، برنامه‌های شبانه‌ی بهرام رونق بیشتری گرفت. سه سال بعد سهی که متولد شد، زمان شب‌نشینی‌ها خیلی طولانی‌تر شد. مادر بهرام می‌گفت، دخترکه آوردی، بهرام دل‌سرد شد، دوباره پسر بزایی رفیق بازی‌های بهرام هم از سرش می‌افتد.

سهراب دو سال بعد از سهی متولد شد، اما رفیق بازی‌های بهرام هم‌چنان ادامه داشت.قماربازی هم به تفریحات بهرام اضافه شد. داشت کلی باغ و خانه و زمین و ملک پدری را یکی یکی می‌باخت و ککش هم نمی‌گزید.

یک شب تهمینه دیگر تاب نیاورد. وقتی بهرام مست به خانه برگشت. پس از کشیدن سیگار که سایه‌اش از پشت پرده‌ی پنجره پیدا بود، آرام آمد کنار تهمینه وبچه‌ها خزید. تهمینه که خودش را به خواب زده بود، منتظر ماند تا خواب بهرام سنگین شود. شبانه با سیاوش و سهی و سهراب از عمارت فرار کرد. در یک شب مهتابی از مسیر تنگه‌ای خاموش قدم در یک راه بی برگشت گذاشت.

 

خورشید سرنزده بهرام هراسان از خواب پرید. نه خبری از تهمینه بود نه سیاوش و سهراب وسهی. مضطرب بلند شد. از اتاق بیرون آمد. به سمت ایوان روبرو رفت. در اتاق خانم جان را باز کرد.

– تهمینه اینجاست؟ کجاست؟ بچه‌ها رو برده حمام؟

خانم جان با چشم‌های خواب و بیدار گفت: پناه بر خدا، تهمینه؟ هیچ‌وقت این ساعت نمی‌رفت حمام، با بچه‌ها، اونم بدون من؟

دل بهرام آشوب شد. به ایوان رفت. مضطرب قدم می‌زد. سیگار پشت سیگار روشن می‌کرد. هر لحظه آشفته‌تر می‌شد. خانم جان هم دل‌شوره گرفت. فورا کریم را به در حمام فرستاد تا پرس‌و جو کند. حدود نیم ساعت بعد کریم نفس زنان، دست از پا درازتر برگشت.

کجای ده می‌شد ردپایی از تهمینه و بچه‌هایش پیدا کرد؟ انگار شکوه وعظمت تهمینه برای بهرام هزار برابر شده بود. اما محال بود که دیگر حتی یک تار موی تهمینه به دست بهرام برسد. این حس درونی بهرام بود. عشق همان‌قدر که مهربان است، مقتدر و بی‌رحم است.

تهمینه از جنس زن‌های دیگر نبود. بهرام در بزم شاهنامه‌خوانی پدر تهمینه به تک‌ دخترکد خدا دل بست.  مبتلای عشق شد. اما قرار نبود تک دختر کد خدا را بیست و هفت کیلومترآنطرف‌ تر ببرد و غریب کش کند.

خانم جان می‌گفت: نکند بلایی سرخودش و بچه‌ها آورده باشد. از بهرام خواست که کریم را بفرستد چاه ته باغ را وارسی کند، به انباری سر بزند. کاری بکند. می‌گفت که این اواخرتهمینه خیلی ناراحت بود. مدام شکایت داشت. دق دلش را سر این سه بی‌زبان خالی می‌کرد. گاهی که وارد مطبخ می‌شدم، پیاز را بهانه می‌کرد و با گوشه‌ی چارقد چشم‌هایش را پاک می‌کرد.

خانم جان به بهرام می‌گفت که پدرتهمینه به امیدی دخترش را به تو سپرد. ناامیدش کردی. تهمینه را دق دادی. تهمینه را دق دادی بهرام. کاری بکن. از تمام ده کمک بگیر.این زن امانت بود.تهمینه کجاست؟ کریم چرا بی‌کار نشستی.کاری بکن. بگرد شاید سرنخی پیدا شد.

بهرام سکوت کرده بود.آن‌قدر برافروخته بود که هر لحظه ممکن بود قلبش بایستد. مضطرب قدم می‌زد. یک آن هراسان به سمت اسطبل رفت. طولی نکشید که صدای فریاد بهرام بلند شد: صبا نیست.اسب تهمینه نیست. صبا اسب تهمینه نیست.

در همین لحظه کریم هم نفس زنان از راه رسید و گفت: میرزا صابر دیشب زیر نورماه زن بالابلند اسب ‌سواری را دیده که یک بچه در بغل و دو بچه در خورجین گذاشته  بوده و در پناه دیوار می‌رفته. آقا تهمینه خانم و بچه ها شبانه با اسب فرار کردند.دیشب فرار کردند.

بهرام لب حوض نشست. فرو ریخت. سرش را در میان دست‌هایش گرفت.خانم جان لب ایوان مقابل بهرام نشست و با بغض گفت: بهرام کاری بکن…

بهرام بلند شد و به سمت اسطبل رفت. سوار اسب شد. کریم هم به دنبالش رفت. خانم جان از آن طرف حیاط داد زد که کریم تنهایش نگذار.

در بین بوته‌های گون، در شیب تنگه، هیچ ردپایی از اسب تهمینه دیده نمی‌شد. بهرام سرگردان تنگه را می‌گشت. کریم هم همراهی‌اش می‌کرد. بی‌فایده بود. بهرام حتی گاهی مثل دیوانه‌ها تهمینه را صدا می‌زد. سیاوش و سهراب را صدا می‌زد. سهی را صدا می‌زد. خیلی دیر شده بود. شاید حدود ده چهارده ساعت از فرار تهمینه گذشته بود. تازه اگر به ده خودش برگشته باشد و از این مسیر گذشته باشد و مسیر دیگری را انتخاب نکرده باشد.

این کوه و این تنگه‌ی بین دو روستا، برای سوارکار ماهری مثل تهمینه اصلا راه سخت و دوری نبود. این تصور کریم بود. تهمینه خیلی هوای کریم را داشت. همیشه انعام ‌های آن‌چنانی به کریم می‌داد. کریم هم در عوض هوای تهمینه را طور دیگری داشت. کریم آن شب قبل از آمدن بهرام خان، با ترس و دلهره خبر قمار شبانه‌ی بهرام خان را به گوش تهمینه رسانده بود.

اسب‌ها از نفس افتادند. بهرام خان و کریم هم. غروب شده بود. بهرام خان و کریم خسته و دست خالی به عمارت برگشتند. خانم جان در ایوان سر جانمازش نشسته بود. زیر لب دعا می‌خواند و تسبیح می‌گرداند. بهرام مقابل مادرنشست لب حوض. ناامیدانه نگاهی به مادر انداخت و سرش را انداخت پایین. مادر از سکوت بهرام خان و نگاه تلخش متوجه شد که به هیچ نتیجه‌ای نرسیده اند.

یک آن اتفاق می‌افتد.اصلا نیاز به هیچ مقدمه‌ای نیست. از فردای آن روز چیزی شبیه جنون در بهرام لانه کرد . تمام ته مانده‌ی دارایی‌اش را هم در قمار باخته بود. عمارت هم در دیدار بعدی با رفیق‌هایش  از دست رفت.

سال‌ها گذشت. تهمینه و سیاوش و سهراب و سهی تمام دلخوشی، تمام کابوس تنهایی‌های بهرام شدند. بهرام تا پایان عمردیگرچشمش به تهمینه نیفتاد. حتی پیک و پیغام‌هایی که فرستاد، پدر تهمینه هم  برای گفتگو او را نپذیزفت چه برسد به تهمینه.

آخرین دیدار بهرام با تهمینه همان شبی بود که تهمینه را در قمارباخت.

بهرام در سال‌های پایان عمر به روستای تهمینه برگشت. برای تمام اهالی ده پیرمرد غریبه‌ای بود که از روستای پشت تنگ آمده بود. فقط تک و توک  بزرگ‌های ده او را می‌شناختند. سیاوش و سهراب و سهی هم بی آنکه حرفی از گذشته بزنند، گاهی برای خادم مسجد ده که پیرمرد قد خمیده‌ی سفید رویی با محاسن سفید بود، غذا می‌بردند.

تهمینه مدت‌ها بود که دل و دماغ نداشت. روحش پژمرده شده بود. عشق در چشم‌های زیبای تهمینه رنگ باخته بود. تجربه‌ی تلخ بهرام بر تمام زندگی‌اش سایه انداخته بود. نگاه آدم‌ها را می‌توانست نادیده بگیرد اما آرزوهای مفقود شده‌ی خودش را نه. چیزی شبیه افسردگی در تار و پودش ریشه دوانده بود. دیگر این تهمینه، تهمینه‌ی گذشته نبود. در قصه‌های شاهنامه گم می‌شد. حسرت‌هایش در بین عاشقانه‌های شاهنامه پررنگ‌ترمی‌شد. گاهی در دنیای خودش محو می‌شد. خیلی طول می‌کشید تا خودش را دوباره پیدا کند.

شکوه و اقتدار تهمینه هر مردی را به وجد می‌آورد، به تعظیم وا می‌داشت. تهمینه با دو پسر و یک دختر ، مثل دخترهای دم‌ بخت هنوز هم خاطرخواه داشت. حتی اگر نیم نگاهی می‌انداخت، مردها حس برنده بودن خود را به رخ دیگری می‌کشیدند. از هر کوچه باغی که رد می‌شد، انگار سپیدارهای حاشیه‌ی جوی آّب، می‌رقصیدند، تعظیم می‌کردند.

عاشق نو و کهنه ندارد.عاشق همیشه عاشق است. هم او که در کوچه‌باغ‌های کودکی به دنبال تهمینه‌ی پنج ساله می‌دوید، هم او که وقتی تهمینه از مکتب بر می‌گشت از لای در یواشکی عبور تهمینه را می‌پایید، راه رفتن تهمینه را رصد می‌کرد. هم او که سحرگاه در مسیر حمام به خانه، بر روی درشکه چشم‌های سیاه و لپ‌های گل‌انداخته‌ی تهمینه را تماشا می‌کرد.

بازگشت تهمینه به ده اوایل یک شوک بزرگ بود. کم کم یخ آرزوها و حسرت ‌ها را آب کرد. آرزوهای نو جوانه زد.

امیر حسام وقتی از تهمینه نا امید شد، دخترعمویش گل‌نسا را به عقد خود درآورد. گل‌نسا سر زایمان اول  فوت کرد. چهل روز پس از مرگ گل‌نسا، دختر چهل روزه‌اش هم تب کرد و مرد. امیرحسام به تنهایی خود خو گرفته بود که تهمینه با دو پسر و یک دختر به خانه‌ی پدری برگشت. پچ پچ بازگشت تهمینه در تمام ده پیچیده بود، اما هیچکس حتی سایه‌ای از تهمینه را نمی‌دید. امیرحسام هم  تا تهمینه را با چشم‌های خودش  ندید، باور نمی‌کرد.

چند ماه بعد پدر تهمینه سیاوش را به مکتب امیرحسام  برد. زمان به سرعت می‌شد. تهمینه دیگر به احساس خود توجهی نداشت. به شهود خود اعتماد نمی‌کرد. زخمی که بهرام به تهمینه زد، فراموش ‌شدنی نبود. بهرامی که ادعای عشق تهمینه را داشت ، در قمار تهمینه را باخت.

یک نگاه تو تمام مرا ساخت.

–  دنیا عاشق نواز نیست.

این تنها گفتگویی بود که بعد از سال‌ها بین تهمینه و امیرحسام رد و بدل شد. همین.

 

 

قرار نداشت تهمینه. چشم می‌بست امیرحسام بود. چشم باز می‌کرد امیرحسام. گاهی مثل دخترکی چهارده ساله قلبش می‌لرزید. صدای تاپ و توپ قلبش را می‌شنید. به خودش نهیب می‌زد. بال رویاها را می‌چید. دیگر نه دل خطر داشت نه خیال خاطره بازی.

. سهی قد می‌کشید.آرزوهای نوجوانی تهمینه پیش رویش رژه می‌رفت. خیال‌های خام نوجوانی گلویش را می فشرد. با بزرگ شدن بچه‌ها غصه‌های تهمینه رنگ عوض می‌کرد. حسرت‌هایش قد می‌کشید. هرچه زمان می‌گذشت، تنهایی‌اش وسیع‌تر می‌شد. با وجود تمام غم‌ها، برق نگاه سهی به آرزوهایش نور می‌پاشید. اما نه دل خطر داشت نه خیال خاطره بازی..

سیاوش و سهراب و سهی روز به روز بزرگتر می‌شدند. تهمینه دلش را به بچه‌ها خوش کرده بود. این بخش مادرانه‌ی وجود او بود. بخش زنانگی و آرزوهای بلند تهمینه سال‌ها ناکام مانده بود. گاهی رویا می‌بافت.هنوز هم با رویاهای عاشقانه، حسی در رگ‌هایش می‌دوید. هنوز از سنگینی نگاه امیر‌حسام چیزی در درونش می‌لرزید. اما حتی اگر دل به دریا می‌زد، عشق فقط کمی سوسو می‌زد. گاهی هم مثل یک شعله‌ی کوچک به پت پت می‌افتاد.

تهمینه با قصه‌ی آشنای امیرحسام بیگانه شده بود. گاهی که نقبی به خاطره‌‌ها می‌زد، حسی در درونش بیدار نمی‌شد. کم کم خاطره‌ها رنگ می باختند. محو می‌شدند.

تهمینه گاهی در آینه خودش را نمی‌شناخت. چقدر این زن خسته، با این خطوط نامنظم چهره‌اش غریبه بود. چقدر از آن تهمینه‌ای که کوچه‌ها برایش پرپرمی‌زدند، فاصله داشت. چقدر این تهمینه بزدل و محتاط و بی‌دست و پا بود. حالا حتی تا آخر باغ هم که می‌خواست برود، باید تمام خودش را می‌کشید. سایه‌اش هم به جان کندن به دنبالش می‌آمد. چقدر این تهمینه خالی بود. یک پوسته شده بود. یک پوسته. خالی از شوق و شور، خالی از جسارت و شجاعت، خالی از تمام آرزوها.

چیزی در تهمینه مرده بود. حوصله‌ی خودش را هم دیگر نداشت.

 

حس می‌کنم این‌همه سال در توهم عشق بوده‌ام.حتی شاید نگاه امیرحسام سوتفاهم بود. لبخندهایش اتفاقی بود. یادداشت‌های شاعرانه اش فقط به رخ کشیدن سواد و معلومات و خلاقیتش بود. تمرین عشق‌ورزی برای دخترعمویش بود که حتما عقد آنها را در آسمان‌ها بسته بودند.

بهرام که از راه رسید، تمام دریچه‌های قلبم را به روی امیرحسام بستم. جسارت بهرام جادویم کرد. همین‌که جلوی آقاجان قد برافراشت و با اقتدار به آقاجان گفت که برای بودن با من جان هم می‌دهد انگار جبران این‌همه سال سکوت امیرحسام بود.

بعد از مدتی اما رفتارهای بهرام  اصلا از جنس عشق نبود. خیالم دوباره سمت امیرحسام می‌رفت. امیرحسام گاهی بین کتاب خواندنم سرک می‌کشید. شعر می‌خواندم سرک می‌کشید.آواز می‌خواندم پیدا می‌شد. خیاطی می‌کردم بیخ‌ گوشم زمزمه می‌کرد.

، حافظ می‌خواند. نظامی می‌خواند.

توبه می‌کردم. می‌گفتم من دیگر به عقد بهرام درآمده‌ام، امیرحسام چه ربطی به من دارد. جای هیچ احدی در قلب من خالی نیست. اما باز فردا که می‌شد بهرام که خردم می‌کرد، باز به عشق پناه می‌بردم تا تکه‌های مرا به هم بچسباند.

عشق برای من اما آمد نداشت. با اینهمه رو سفیدم. نه پیمان شکستم نه دست از تلاش برداشتم. دوست ندارم به آینه نگاه کنم. نه چروک‌های صورتم تماشا دارد نه نگاه بی‌فروغم. آینه را کنار بگذارتهمینه. دست و پا زدن هم اندازه دارد. عشق نه با تو مهربان است نه فرمانبر.

تهمینه به سمت پنجره رفت. به دوردست‌ها چشم دوخت. به پیرترین درخت گردوی باغ خیره شد. همان درخت گردویی که آقا جان در هفت سالگی کاشته بود. همان که حالا بزرگترین درخت گردوی عمارت است. سخاوتمند و پرثمر. هر سال تنومندتر از سال قبل می‌شود. در همین فکرها بود که کم کم خودش را در بین درخت‌های باغ پیدا کرد. آرام آرام به درخت نزدیک شد. پاورچین پاورچین قدم برمی‌داشت. درخت را درآغوش کشید. چشم‌هایش را بست. نفس عمیقی کشید.

آقاجان تنها پناه من بود. خودش و مامان پری فرشته‌های زمینی من بودند. بهرام با آن‌همه ادعا مرا در قمار باخت. امیرحسام با سکوت، سکوت و سکوت به فنایم داد. من در سکوت امیرحسام خفقان گرفتم.

همین‌طور که با درخت گفت‌گو می‌کرد.به یاد مادربزرگش افتاد. مادربزرگ، مادر مامان پری می‌گفت که عشق همیشه شگون ندارد. گاهی همسایه‌ی مرگ است. سرگردانی می‌آورد. درد بی‌درمان است. گرفتار شوی، تمامی ندارد. مثل افیون است. اسیرت می‌کند.اما بارها و بارها تکرارش می‌کنی. یک آن سرخوشی فریبت می‌دهد. دور که می‌شوی، وسوسه انگیز است. پرپر می‌زنی. دوباره می‌بینی‌اش دلت می‌لرزد. انگار نه انگار که عذاب کشیده‌ای، دوباره سرخوش می‌شوی. دور می‌شوی، می‌میری. دوباره دست و پا می‌زنی. سرخوش می‌شوی. دور می‌شود باز می‌میری. دوباره و دوباره و هزارباره که هم زهر است و هم نوش‌دارو.

تهمینه در تنهایی خود قوی‌تر شده بود.زنان تنها قوی‌ترند. یک‌تنه با تمام دنیا هم شده می‌جنگند تا ذره‌ای از زندگی هدرنرود. گاهی این تنهایی تحمیل شده و گریز ناپذیراست. وقتی همت کنند، راهشان را پیدا ‌کنند و طعم غنای تنهایی‌شان را خوب بچشند، دیگرشاید هیچوقت نخواهند که کنج این تنهایی را از دست بدهند. وقتی از ترس و دلهره و سردرگمی‌ها خلاص می‌شوند، اعتماد به نفس بیشتری پیدا می کنند و با خود ِ واقعی خود حال بهتری دارند.

وقتی عاشق می‌شوند، بر آتش می‌رقصند. در نور گم می‌شوند. بر ابر خانه می‌سازند. از بهشت‌ترین شاخه‌ها سیب می‌چینند. زن موجود عجیبی ست . قدرت بگیرد کوه را ازجا می‌کند.

آقاجان می‌گفت یک زن  می تواند از یک مرد هم قوی تر باشد اگر عشق در دلش نفوذ کند. یک زن عاشق نابودشدنی نیست. موسم عاشقی که باشد، از دل کویر هم مهرگیاهی می‌روید که ریشه‌اش به قلب زمین می‌رسد. زخمی عشق هم که باشی دوباره و دوباره هوس عاشقی به سرت می‌زند. محال است عشق وسوسه‌ات نکند. تا صبح ستاره می‌شماری. به خورشید دل می‌بندی. هر صبح برایت روز اول عاشقی ست.

من اما خسته ام. خیلی خسته‌ام. انگار از یک جنگ تن به تن چندین وچند ساله بازگشته‌ام.

رسالت مادری‌ام تمام شده. سهی و سیاوش و سهراب حتما خستگی مرا می‌فهمند.

من همان شب که بهرام مرا در قمار باخت ، تمام شدم. تهمینه نفس عمیقی کشید و چهارپایه را از زیر پای خود کنار زد.

 

مرضیه عطایی«ارغوان»

 

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *