چه مرگمه نمیدونم. همهش توی فکر روزمرگیهای توام، که وقتی از سر کار میای با اون انرژی همیشگیت بلند سلام میکنی و میری توی آشپزخونه و میگی خسته نباشی.
پای سینک ایستاده، حتما از پشت بغلش میکنی و
محکم فشارش میدی.
این که تصور کنم بهش بگی دوسِت دارم، دیوونه میشم.
با همون لحنی که میگفتی« دستت درد نکنه! »و هیچ وقت هم یادت نمیرفت، بعد از خوردن غذا هم حتما همونطوری ازش تشکر میکنی.
صابر!
توی تختم چرا دنبال رویات میگردم؟
مگه تو اصلاً هیچ وقت روی تخت من اومدی؟
این خیالات چیه؟ چی از جونم میخوای؟
مکه قرار بود اصلاً با من ازدواج کنی؟
نمیدونم چه مرگمه؟ مثل یه سایه افتادی دنبالم.
از وقتی سر و کلهی مهتاب پیدا شده، یه خیالی روحمو تصاحب میکنه. به هر کی بگم میگه خل شدی. کی باورش میشه که تو شدی سایهی من.
یه خیال همهش منو هوایی میکنه با حرفاش،
با تعریفهاش. صداش توو گوشمه.
کاری به کارش ندارما.اصلا پر و بال بهش نمیدم.
چرا سرک میکشی تو رویاهام صابر؟
ای خدا! فقط تو رو کم داشتم.
بیخیال شو صابر! بیخیال شو.
بمیرمم صدام در نمیاد.
پاتو پس بکش.
پاتو پس بکش از رویاهام.
مگه قرار نشد دیگه به هم پیام ندیم؟
_سلام
ببخشید
فروغ در نامه هاش
گلستانو “شاهی جان” خطاب می کنه؟
_سلام بله
_نمیترسی زمان بگذره و دیگه کسی اینجوری عاشقت نشه؟
ولی من میترسم، میترسم زمان بگذره و دیگه اینجوری عاشق کسی نشم زمان بگذره نتونم کسی رو اینقدر قشنگ دوست داشته باشم.
صابر!
تو این همه چیزو از کجا میدونستی
من ولی من
خیلی بیچارهتر از این حرفا شدم
وقتی رفتی عاشقت شدم.
اونقدر عاشقم بودی که مطمئنم بفهمی جهان رو به هم میریزی ولی ولی…. مهتاب گناهی نکرده
اون به تو دل بسته.
چه عجیب صابر!
الان هر دومون عاشقیم هیچ راه وصالی هم نیست.
لامصب!
عشق رو میگم. یلی هست برای خودش. چشم به هم بزنی نابودت میکنه .
اما دوسش دارم. دقیقاً یک زهر شیرینِ!
مرضیه عطایی «ارغوان»
#داستانک
آخرین دیدگاهها