🔳 حاشا…

 

دوستم می‌داری و بیهوده حاشا می‌کنی
آتش قلب مرا  تنها تماشا می‌کنی

در هوای مبهم تردیدها گم می‌شوم
باز هم سر می‌رسی و راه پیدا می‌کنی

شب که شد مثل ستاره نور می‌پاشی و بعد
خوب خواب خالی‌ام را غرق رویا می‌کنی

در تب بی‌تابی‌ات می‌سوزی اما بی‌دلیل
وعده‌ی دیدار را امروز و فردا می‌کنی

دست تو رو شد برایم این جراحت ساده نیست
رنج بی‌اندازه را سهم زلیخا می‌کنی

تلخ تلخ است این شراب و پیک من سرریز شد
مستی گیرای جانم را گوارا می‌کنی

مانده‌ام تنها کنار زخم‌های بی‌حساب
باز می‌گردی خودت را بیشتر جا می‌کنی

آشکارا شد برایم رمزهای عاشقیت
دوستم می.داری و بیهوده حاشا می‌کنی

مرضیه عطایی «ارغوان»

۳۰ تیر۱۴۰۱

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *