دوستم میداری و بیهوده حاشا میکنی
آتش قلب مرا تنها تماشا میکنی
در هوای مبهم تردیدها گم میشوم
باز هم سر میرسی و راه پیدا میکنی
شب که شد مثل ستاره نور میپاشی و بعد
خوب خواب خالیام را غرق رویا میکنی
در تب بیتابیات میسوزی اما بیدلیل
وعدهی دیدار را امروز و فردا میکنی
دست تو رو شد برایم این جراحت ساده نیست
رنج بیاندازه را سهم زلیخا میکنی
تلخ تلخ است این شراب و پیک من سرریز شد
مستی گیرای جانم را گوارا میکنی
ماندهام تنها کنار زخمهای بیحساب
باز میگردی خودت را بیشتر جا میکنی
آشکارا شد برایم رمزهای عاشقیت
دوستم می.داری و بیهوده حاشا میکنی
مرضیه عطایی «ارغوان»
۳۰ تیر۱۴۰۱
آخرین دیدگاهها