🔳 فراموشی…

 

عاشقم کرد و فراموشی گرفت
نغمه‌ای سر داد و خاموشی گرفت
بوسه‌ای تنها به جا ماند و از او
پیکرم عطر هم‌آغوشی گرفت*

خاطرات خسته‌ام را باد برد
باد هم اندوه اشکم را سترد
گفته بودم قدر دریا عاشقم
موج دریا را مگر می‌شد شمرد؟

رفته رفته غصه‌ها پیدا شدند
فصل‌ها تکرار بی‌معنا شدند
گم شدیم از اضطراب لحظه‌ها
آرزوها یک به یک رویا شدند

«دوستت دارم» سرودی تازه نیست
جذبه‌های مهر را اندازه نیست
هیچ‌یک از رنج‌های این جهان
مثل عشق اما بلند آوازه نیست

سوختم آتش به خاکستر نشست
این تبرها پشت جنگل را شکست
در میان هیمه‌ای از خاطرات
باز هم می‌رقصد این ققنوس مست

مرضیه عطایی«ارغوان»

پیکرم بوی هم‌آغوشی گرفت*/ فروغ فرخزاد

 

 

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *