آخرین بار که به محضرش شرفیاب شدم نمایشنامهی«کفن سیاه» میرزادهی عشقی را قرائت میکرد که در آن شاعر، وضع آشفته و روزگار سیاه زنان ایران را تجسم کرده بود.هر دورهی تاریخ این بلاد را تورق نماییم حب وطن گویا گناه کبیره بوده است و جرم نابخشودنی. چه سرها بر دار نرفته چه خونها ریخته نشده تا این وطن ، وطن شود.میرزا یوسفخان خوش نویس، شکسته و نستلیق هر دو را بسیارخوب تحریر میکرد. نقاشی هم بلد بود .حدود سی سال داشت. تازه از سفر اسلامبول رجعت کرده بود.از آن جوان هایی بود که طبیعت درخلقت او سنگ تمام گذاشته و قدرت به خرج داده بود. میرزا یوسف.خان خوشنویس به جرم شکایات و شکواییه.های متعدد به حال دوران، تحت تحقیق و تعقیب نظمیه بود . نصرتالله خان _پسر عموی میرزا یوسف خان که هم خانهاش بود، در بازار زمزمه هایی از نقشهی سر به نیست کردن میرزا یوسفخان شنید. مضطرب به خانه آمد.مهریسلطان پای حوض ظرف می شست .سمت ایوان قدم برداشت ِهمین که پا به ایوان گذاشت، صدای میرزا یوسف خان شنید که داشت برای شاگردش از خواب آشفتهی دیشب میگفت. اینکه زلزله ای آمده بوده و فقط اتاق میرزا یوسف خان خراب شده بوده.
نصرتاللهخان آشفته وارد اتاق شد سلام کرد وگفت: « صدقه بدهید میرزا. چند روز درخانه مانده احتیاط کنید. حتما صدقه بدهید».
میرزا یوسفخان پس از رجعت از اسلامبول در خانهی مشیرالتجار منزل کرده بود به همراه پسرعمویش نصرت الله خان و خدمتکارش مهری سلطان.
دویم روز وقت اذان، نصرتالله خان همین که به خانه رسید. دو ناشناس با مهری سلطان سرگرم اختلاط بودند. سراغ میرزا یوسف خان را میگرفتند.به بهانهی نوشتن عریضهای به خط خوش. نصرتالله خان سلامی داد و وارد خانه شد. میرزایوسف خان با شاگردش مشق خوشنویسی میکرد.
فردای آن روز مجددا همان دو نفر آمدند. مهری سلطان به اذن میرزا یوسف مجوز حضور داد . وارد شدند . به اتاق میرزایوسفخان هدایت شدند. میرزا یوسف به احترام میهمانان تازه وارد برخاست. یکی از ایشان بلافاصله یک کاغذ را به میرزا یوسف داد، مشغول گفتگو بودند که دیگری بی هیچ درنگ از پشت به میرزا یوسف خان شلیک کرد و هر دو متواری شدند.میرزا یوسف به سختی خودش را به کوچه رساند.همسایه ها از صدای گلوله و ناله و فریاد میرزا وحشت زده به کوچه هجوم آوردند. دقایقی بعد میرزا یوسف را به مرکز صحیهی نظمیه بردند. میرزا یوسفخان رنگ و رو پریده، با ناله مدام تکرار می کرد: « زود مرا از اینحا ببرید.»
میرزا یوسف باهمان حال بد یکی از قاتلان را در مرکز صحیهی نظمیه شناخت که با لباس شخصی به قصد کشتن میرزا رفته بود. آن قاتل دو سال بعد به جنون مبتلا شد. همدست قاتل هم در دادگاه طبیعت به مرگ محکوم شد . در سفری دریایی غرق شد .
از ضربت خوردن تا مردن میرزا یوسف خان فقط سه ساعت به درازا کشید.
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود …٭
٭حافظ
ارغوان خاتون
مرضیه عطایی«ارغوان»
#داستانک
#قاجاری
#قاجار_نویسی
#قجر_نویسی
آخرین دیدگاهها