🔳 آنتونی و کلئوپاترا…

 

دوره‌ی کارشناسی، در کلاس سی و هفت نفره‌ی ترجمه‌ی متون ادبی، برای انجام پروژه‌ی پایان ترم سرگروه شده بودم.
علاوه بر هماهنگی‌های گروهی و تقسیم‌بندی کار بین اعضا، ویرایش نهایی پروژه‌ی گروهی هم بر عهده‌ی من بود. فرهام هم که یکی از بچه‌های فعال کلاس بود با من هم گروه شده بود.
ترجمه‌ی نمایشنامه‌ی «آنتونی و کلئوپاترا» اثر شکسپیر پروژه‌ی پایان ترم گروه پنج نفره‌ی ما بود. ترجمه‌ی این نمایش پنج پرده‌ای بین افراد گروه تقسیم شد.
من که هیچ‌وقت ژانری جذاب‌تر از ژانر عاشقانه سراغ نداشته‌ام و از سر و کله زدن با ادبیات عاشقانه خسته نمی‌شوم، بچه‌های گروه هم خیلی خوب همکاری می‌کردند.
شبانه‌روز، بی‌وقفه درگیر ترجمه بودیم و من  برای اینکه کار سنگین نشود، خرده خرده کارهای بچه‌های گروه را هم گهگاه ویرایش می‌کردم. چند بار هم در محوطه‌ی خانه‌ی هنرمندان قرار  پنج نفره گذاشتیم و در مورد ترجمه با هم  تبادل نظر داشتیم.
کم کم حس‌ رمانتیک نمایشنامه در فرهام رخنه کرد  و برای خودش آنتونیوسی شده بود و مرا هم کلئوپاترا می‌دید. سعی می‌کردم چندان بر روی این حس فرهام تمرکز نکنم و داستان را جدی نگیرم. شاید هم دوست نداشتم که قهرمان‌های چنین عاشقانه‌ی تراژیکی باشیم. به ظاهر بر تمام امور مسلط بودم اما روز به روز این احساس قوی‌تر می‌شد. نه من راه گریزی داشتم نه او.
چشم‌هایش کار دستم داد …مغلوب شدم.

مرضیه عطایی«ارغوان»

 

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *