🔳 داستانک شماره‌ی نود و نه…

حالا تمام طیف‌های رنگ آبی، زندگی مرا تسخیر کرده است. از لاک‌های روی میز آرایش بگیر تا بدلیجات تا ماگ‌های ردیف شده در کشوی دوم کابینت. آبی، هم رنگ آسمان است هم رنگ دریا. هم‌ رنگ آرامش است، هم‌، رنگ مهربانیِ تمامِ خاطره‌هاست.
نمی‌دانم چه شد که آبی، در بین واژه‌های من خانه کرد و این‌قدر پر رنگ شد. در هیاهو و هجمه‌ی اینهمه کلمه سر بیرون آورد و صدرنشین واژه‌های شعر من شد.
در یک عصر تابستانِ مردادی تب کرده، همینطور که از پشت شیشه‌ی داغ ماشین، آسمان کوتاه و حصارهای کوهپایه‌ای شهر را، دلتنگ تماشا می‌کردم، یک سپید در روحم جوانه زد. رویید و قد کشید.
با خود زمزمه‌ کردم: آبی من! و شعر بی‌درنگ جاری شد. نوت گوشی را باز کردم و شروع به نوشتن کردم. کلمات قطار شدند. تمام سلول‌هایم آبی شد.
آن روزها، دلم خیلی کوچک‌ بود. حساب کن. دو روز بی‌خبری، برای من ۱۷۲,۸۰۰ ثانیه‌‌ی کشدار می‌شد.
ترجیع بند آن روزها ” آبی من” بود.
در سایه‌ی اقاقیای خوشبخت، دنیای من آبی شد. بر سر هر قرار بی‌قرار، آبی‌تر شدم. راه رفتم. بی‌راهه رفتم. راه گم کردم. جا ماندم.
حالا سال‌هاست که حساب روزهای دلتنگی از دستم در رفته‌ است، در شلوغی روزهای تو، در دلتنگی روزهای من!
مدت‌هاست هیچ صحبتی بین ما رد و بدل نشده است، اما گفتگوی ما با قلب‌هایمان تمام شدنی نیست.مثل نور در تاریکی تمام لحظه‌ها حضور داری، مثل جوانه از درز پنجره‌های چوبی غبار گرفته سر می‌زنی، مثل قمری هر صبح سلام می‌کنی.
آبی ناکام ماند اما رنگ نباخت. همه‌ی افسانه‌های عشق یک وجه مشترک دارند: رنج.

آبی من!

«آبی» رنگ نبود

پای‌ْدامِ عشق بود!

 

مزضیه عطایی«ارغوان»

 

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *