عمق دلتنگی من بر جان واژهها پیداست هیوا. من دلواپسم که نامههام بین راه گم شوند. تو تا به حال چنین استرسی را تجربه کردهای؟ که نامهای به مقصد نرسد؟ که عاشقانهای در باد گم شود؟ و چشمهای تو هیچوقت به یادداشتهای دلتنگ من نیفتد. دلتنگم هیوا. تمام سنجاقکهای آبی را پشت پنجره تماشا میکنم. یاد حرفهای تو افتادم که میگفتیتابستانها زیر سایهی درخت توت جشن سنجاقکها را برگزار میکردی با دوست خیالیات. من به سنجاقک.ها هم حسادت می.کنم حتی، که آنهمه سال در ضیافت تابستانهی تو حضور داشتهاند و من اینهمه سال حتی راه خانه ی شما را بلد نبودم. یادم نیست چند سنجاقک از میهمانی تابستانه.ی تو گهگاهی به سمت باغچهی خانهی ما آمدهاند و شاید همزمان از تو هم نشانی داشتهاند هیوا ! من اما بدون بهانه همیشه در رقص سنجاقکها حال خوشی را تجربه کردهام. بی آنکه بدانم از خانهی تو، همین «تو»ی نوشته شده با دو قلب کوچک، راه به سوی خانه ی ما کج کردهاند. هیوا دنیا سخت کوچک است و من بیرحمانه در تمام ثانیههام دلتنگ توام.
دیشب غوطهور در رویاهای آبی خوابیدم. در گم گوشههای خواب و بیداری مشقهای تو را زیر درخت توت در محاصرهی تمام سنجاقکهای آبی با عجله مینوشتم.
مرضیه عطایی«ارغوان»
📚شاعری که دلش اندازهی یک نقطه شده بود
آخرین دیدگاهها