بعد از اولین موشک باران مسجدسلیمان، ما به اصفهان نقل مکان کردیم. من، مامان و دو برادرم رضا و رسول، به امید اینکه بابا انتقالی بگیرد و به اصفهان بیاید.
تمام این مدت سه سال که ما اصفهان بودیم، تنها مونس بابا رادیو بود. با چند موج رادیویی خاص انس گرفته بود.
بابا عاشق موسیقی بود و یکی از قشنگیهایی که در دنیای بابا خیلی پر رنگ شده بود، صدای امکلثوم بود.
بابا ماهی یکبار به اصفهان میآمد. اذان ظهر همیشه و هنوز دلتنگیآفربن است چرا که همیشه اتوبوس اصفهان_مسجدسلیمان ساعت ۲ حرکت میکرد و روزی که بابا میخواست به مسجدسلیمان برگردد از ظهر، ناهار را با بغض میخوردم.
سه سال طول کشید وقتی دیگر بابا از وعده و وعبدها خسته شده بود و قطعا گفتند که انتقالی غیر ممکن است ، دوباره به مسجدسلیمان برگشتیم.
دوم و سوم و چهارم دبستان را اصفهان خواندم.
بابا امیدوار بود به خاطر دور بودن ما با انتقالی موافقت کنند، اما نشد.
زمستانِ پنجم دبستان در اردوگاه بودیم. آنهم در شرایطی که تا ساعت ۲ که سرویس بابا برسد، هزار دلهره و ترس با ما بود.
آن روزی که کارخانهی تانکسازی مسجدسلیمان را زده بودند. بابا با تأخیر آمد، جان به لب شده بودیم.
ما اول اردوگاه بودیم. آمدن اتوبوس آبی ارتش را از دم چادر میدیدیم. آنقدر چشم به راه ماندیم تا سرویس رسید و بعد دلهرهی پیاده شدن بابا…
اینترنت نبود ولی حرفهای شده بودیم. محل بمباران را حدس میزدیم. بمبها را میدیدیم که دارند فرو میریزند. وقتی همان بیست سی نفری که کنار هم بودند متفق القول میشدند تانکسازی را زدند، خبر تایید میشد.
یادم میآید زمانی که بمباران میشد، وسیلهی حمل و نقل نبود. در یکی از روزهای بمباران برادرم رضا مجبور شده بود از دبیرستان تا اردوگاه که در بیابانهای خارج از شهر بود، پیاده بیاید…
مرضیه عطایی «ارغوان»
آخرین دیدگاهها