اولین خاطرهای که ازجنگ به خاطر دارم صدای آژیر قرمز و دویدن من به سمت دیوار سنگی حیاط، دراز کشیدن به شکل مجسمه ابوالهول و گذاشتن دستها بر روی گوش وباز نگاهداشتن دهان است. و صدای جتهای جنگی که انگار از چند متری سقف خانه رد میشدند. یکبار هم در ویوی ابدی خانهی مادربزرگ دو جت جنگی عراقی دیدم. خانهی مادربزرگ منطقهی امن ما بود چون از مناطق نظامی دور بود. برعکس خانهی ما که منازل سازمانی نیروی زمینی ارتش بود. دقیق یادم میآید که امتحان ریاضی پنجم دبستان سوال سوم بودم که فرودگاه نظامی بدون صدای آژیر، بمباران شد. فرودگاه نزدیک خانهی خانم معلم ما بود. تعطیل شدیم. با گریه و اضطراب به خانه برگشتیم.
یکی دو ساعت بعد دوباره وضعیت قرمز شد. همهی همسایهها در کوچه بودیم و بمبافکن های عراقی را در افق تماشا میکردیم. بمبها که میریخت همه با هم محل بمباران را حدس میزدند و مدتی در کوچه میماندیم کمی بعد از وضعیت سفید به زندگی عادی بر میگشتیم. در دنیای کودکی واقعا فقط به حال فکر میکردیم نه به دلهره ی ساعت قبل فکر می کردیم نه دلهرهی وضعیت قرمز بعدی.
یک روز صبح هم روی تخت سیمی حیاط، صبحانه میخوردیم.مادربزرگم آمد و گفت قراره امروز بمباران کنند، به خانهی ما بیایید.
مادرم موافق نبود. با اصرار مادربزرگ بالاخره رفتیم.
عصر که برگشتیم یک ترکش روی همان تخت سیمی کنار دیوار افتاده و اون قسمت تخت فرو رفته بود و تا سالها برای ما یادگار جنگ بود.
خاطرهی بعدی هم روز آزاد سازی خرمشهر بود. یک روز بعدازظهر بین بازیهای کودکی در کوچههای داغ جنوب، خبر آزادسازی خرمشهر را شنیدیم.
جالب اینکه به اخبار رادیو عراق برای نوبتهای حمله اعتماد صد درصد داشتیم.
یادم میآید رادیو عراق برای شنوندگان ایرانی ترانهی ایرانی پخش میکرد، صدای اسیرها را هم پخش میکرد. یادم هست که مردم از صحبتهای اسیرهای جنگی جوک درست میکردند. واقعا ملت مستعدی داریم در مدیریت بحران حرف ندارند . دقیقا کارشان از گریه گذشته است و به آن میخندند.
مدتی هم درگیر پروژهی سنگر سازی بودیم. پدرم چقدر زحمت کشید وسط باغچهی پشتی خانه یک سنگر درست کرده بود. ولی هیچوقت از آن استفاده نکردیم. در آن دوران کارمان از سنگر گذشته بود. تمام خانهها تخلیه شد اکثرا به بیابانها و روستاهای اطراف شهر پناه بردیم. ما چون بومی مسجدسلیمان نبودیم و روستایی نداشتیم جزو گروه اول بودیم. سه ماه در بیابانهای مسجدسلیمان در چادر زندگی کردیم و هفتهای یک بار برای حمام و برداشتن آذوقه صبح زود به خانه میآمدیم و بر میگشتیم. خدا را شکر که صبح تا ظهر وضعیت امن بود. خاطرهای از بمباران و موشک باران صبح به یاد ندارم.
از خاطرههای خوش کمپ جنگ زده دشتی بی انتها بود که من و روشنک و نوشین و نرسی برادرنوشین، در دل دشت والیبال و وسطی بازی میکردیم و پسر قدبلند چشم و ابرو مشکی جذابی که شبیه بازیگرهای هندی بود و همیشه وقت بازی ما بر سر تپهی مجاور چادرها مینشست و افق را تماشا میکرد. من آن روزها فقط ۱۲ سال داشتم. اصلا در باغ نبودم. اما خاطرهی محوی دارم که نوشین که چند سال از من بزرگتر بود، با آمدن این تماشاچی خوش تیپ هر بار میگفت همیشه موقع تعطیل شدن مدرسه او را میدیده است حالا هم چادرهایشان همسایه شدهاند.
یک دره نزدیک چادرهای ما بود. با مادرها برای شستشوی ظرفها به پایین دره میرفتیم.
فقط یک خاطره از دیدن بمباران در آن روزهای اردوگاه به یاد دارم.
بمباران کارخانهی تانک سازی.
برادرم هم به شهر رفته بود
تا پدر و برادرم رسیدند آرام نشدیم.
پدر با سرویس میآمد
بعد از بمباران تاکسی پیدا نمیشد،
برادرم پیاده برگشته بود.
زندگی رونق گرفته بود. فروشگاههای خرما و ارده و شیره در چادرها بر پا شده بود.
صبح با صدای زنگولهی گوسفندان و بوی دود آتش بیدار میشدیم. از پنجرهی چادر زنان عشایر با پشتهی هیزم به دنبال گله تند و فرز میرفتند.
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست*
یک ویدئو در اینستاگرام تمام دنیای مرا کن فیکون کرد. یادداشت صبحگاهی من عاشقانه بود. ویدئوی که در اینستاگرام دیدم. خالق داستان تازهای شد.
*ه .الف . سایه
پانوشت: این یادداشت را در تاریخ ۱۱ می ۲۰۲۵ مصادف با ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۴ در نوت گوشی یادداشت کرده بودم.
مرضیه عطایی «ارغوان»
آخرین دیدگاهها