آب آتش گرفته از عطشم مثل باران بر این
ای دل عطش تازه گوارایت باد پرواز خوش معجزه
با آه خود آیینهها را آشنا کردم کوهم
می بوسمت چنان، که جنون کارگر شود حال
مراد من شدهای ای خدای مکتب عشق بگیر
ققنوسم و در آتش تو لانه می سازم
مباد تشنه بمیرم به وادی عشقت که ناتمام توام
پندم نده که راه به جایی نمی بری دریا
تا که خورشید منی نور فقط می نوشم شبم
آخر زلیخا می شوم در قصه ی عشق بار