🔹شعر بر شیشه ی بخار گرفته…

✍🏻نامه‌ی شماره‌ی بیست و سه

هوا خفه است. خاکستری‌ست. باد می‌وزد. از آن ُبادهایی که حالم را منقلب می‌کند. بد منقلب می‌کند.
در کافه نشسته‌ام و برایت می‌نویسم. راستی یادم رفته بگویم، مدتی‌ست که دیگر نوشیدنی‌های این کافه مثل قبل خوشمزه نیست. گاهی موزیک‌ها هم چندان چنگی به دل نمی‌زنند. تازه آقای گارسون تپل و خنده‌رو هم این روزها اغلب سگرمه هایش در هم است. خانمی هم که همیشه زیر تابلوی نقاشی‌خطِ مقابل میز ما با لپ تاپش نشسته بود، دیگر نیست. مدتهاست نیست.
امروز چقدر دیر می‌گذرد. فقط من در کافه نشسته‌ام و دو دختر نوجوان‌ زیبا وآتش‌پاره که برای هم شعر فروغ می‌خوانند. درپشت همان میز گرد دونفره، کنار بامبوهای سربه فلک کشیده‌ی پشت شیشه نشسته‌اند.
حتما در سایه‌ی بامبوهای سه متری، فروغ خواندن خیلی می‌چسبد. شک ندارم. اصلا در هر شرایطی شعر خواندن می‌چسبد. شب امتحان، ایستگاه مترو، کلاس‌، آشپزخانه، پای سینک، موقع آشپزی، وقت خوابیدن، لحظه‌ی بیدار شدن. مدت‌هاست همین که بیدار می‌شوم پیش از بلند شدن از روی تخت، قبل از اینکه اولین قدم را بردارم، شعر می‌آید:

در قلب من
پرنده‌ای ست
که با خیال تو بال در‌می‌آورد مدام…

وقتی زمینی توام، چطور می توانم نقش یک آدم آسمانی را بازی کنم؟ قبول کن هیوا ! قبول کن سخت است.چطور یک آدم تشنه می‌تواند وانمود کند که آب اصلا برای او اهمیتی ندارد. نقش بازی کردن آسان نیست. بعضی از نقش‌ها دمار از روزگار آدم در می‌آورد.
عطشان با لب‌های خشک و ترک خورده، سفت و سخت به تو فکر می‌کنم. باقلبی که گرفته‌است. خسته است.سخت عاشق است.

مرضیه عطایی”ارغوان”

📚شاعری که دلش اندازه‌ی یک نقطه شده بود

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *