همیشه عاشق گل آفتابگردان بودهام. ازهمان کودکی که باغچهی خانهی مادربزرگ بهشت من بود تا روز عقد که از سینا خواستم ماشین عروس را با گل آفتابگردان تزئین کنیم، تا همین امروز عصر که از پشت شیشهی گل فروشی، سطل های پر از گل آفتابگران را با عشق و حسرت تماشا میکردم.
از وصل در همم ریز، ای وصله ی تن من …
همینطور که این مصرع از منزوی را زمزمه میکنم، از گل فروشی دور و دورتر میشوم. در ایام کرونا این ماسک ها هم نعمتی برای گفتگوهای تنهایی و زمزمهی شعر شدهاند.
غزل خوشا و خوشاتر غزل برای تو گفتن
خوشاترین، غزل خویش از لب تو شنفتن
خوشا به وسوسه ی عشق تا تو راه سپردن
به تو رسیدن و تنهایی تو از تو گرفتن …
آن روزهای دور هم مثل امروز، غرق منزوی بودم. از خواندن کتابها و رونویسی شعرها گرفته تا حفظ غزلهای ناب عاشقانه. امروز هم عجیب روی منزوی قفلی زدهام.
یادش بخیر! سینا یک فولکس دو در قدیمی داشت که حسابی به آن رسیدگی میکرد. یک فولکس زرد زیبا که آن روزها کوپهی سیال من و سینا شده بود.
غرق خیال شدهام. کم کم هوا تاریک میشود و من هنوز از خیابانگردی و خاطره بازی خسته نشدهام. تعداد عابرهای پیاده، هر لحظه کم و کمتر میشود. با قدم های بلندتری به سمت خانه می روم.مثل همیشه هدفون در گوش در عالم خودم غرق هستم.
ماه دلتنگ است و
خواب چشمه
خالی!
عمر عشق کوتاه هم باشد، یادگاریهایش یک عمر میماند. سینا خیلی خیلی کم حرف بود، اما سکوتش شعر بود. چشمهایش شعر بود.
بالاخره به خانه رسیدم. شب بر شهر چادر کشیده است. تمام شهر به خواب رفته است. انگار فقط من بیدارم و ماه دلتنگی که در بین شاخههای افرای پشت پنجره خودنمایی می کند. وای اگر ماه نتابد، چقدر شب تنهاست.
من تنهام.تمام شهر تنهاست. گاهی فکر می کنم، اگر درد، نوشتنی بود، پشت کلمات خم می شد.
می دانی؟ بعضی از آدم ها حتی اگر رهگذر زندگی هم باشند، باز هم نقش ماندگاری بر جا میگذارند.
فکر میکنم آدم هایی که از عشق شانه خالی می کنند، ترسوترین ودر عین حال تنهاترین آدم های دنیا هستند. سینا چند روز قبل از عقد جا زد. به شکل بیمارگونهای حال و هوایش عوض شد. مثل یک کوه پشتش بودم با عشقی اساطیری که شاید آرزوی خیلی از آدم ها بود. سینا اما با تمام ادعای عشق، قدردان بودنم نبود. خدا اما خوب هوای مرا داشت.نفهمیدم چه شد، یک روز از خواب بیدار شدم و دیگر عاشقش نبودم.حس کردم حرف همیشگی مادربزرگ در گوشم زنگ میزد:” برای کسی بمیر که برایت تب می کند.”.
یک قدرت ماورایی همراهیام کرد.خیلی منطقی کنار کشیدم. البته که التماس در من نیست. عشق که اصرار ندارد.عشق خودِ نعمت است مثل این میماند که دست کسی را بگیری و به زور بخواهی که او را به بهشت ببری و التماس کنی که لذت ببرد. آن آدم باید خودش شکوه بهشت را فهمیده باشد. خودش به عشق احترام بگذارد.
چند سال از آن روزها می گذرد. گاهی مثل امروز عصر که بین آفتایگردان ها سرگردان بودم، دلتنگ آن روزها می شوم ٫ دلتنگ عشق آن روزها میشوم اما دلتنگ سینا هرگز!
گاهی همان غریبه شدن جانانه کار رابطه را می سازد.سینا در اوج عشق جا زد. عشق برای من بازیچه نیست. اعتبار دارد. حرمت دارد. عشق شجاعت میخواهد، همت میخواهد. عاشق که ترسو نیست. عاشقی که اما و اگر ندارد . آن روزها، عزاداری جا زدن سینا، چندان طولانی نشد. با کمک خالهی روانشناسم که فقط ده سال با هم تفاوت سنی داریم، خیلی خوب توانستم خودم را پیدا کنم. سخت بود اما غیر ممکن نبود. معتقدم که نباید عشق را اسراف کرد. زندگی زودگذرتر از آن است که بتوانیم لحظه هایی را دوباره تجربه کنیم. بزرگترین خوش اقبالی زندگی من شهاب الدین بود که آرام آرام دست های یخ زدهی مرا گرفت و از آن دلتنگیهای عذاب آفرین رهایم کرد. شاکر خدا و شهابم.
باد میآید.گویی یاد خاطره ای را به پنجره میکوبد. چقدر حال و احوالم بهم ریخته و درهم است، چقدر مضطربم. چشمهایم را می بندم چند نفس عمیق می کشم.همینطور که سرم را به مبل تکیه داده ام و محو صدای باد شدهام، بیهوش می شوم. کمی بعد با صدای شهاب به خودم می آیم که با یک بستنی شکلاتی روبرویم ایستاده است٫
من و سینا و شهاب الدین هر سه از دانشجویان دانشکده ی ادبیات بودیم. شفافیت و صداقت شهاب برای همه آشکار بود. هر چند سینا همیشه سایهی شهاب را با تیر می زد، شهاب اما بعد از بهم خوردن نامزدی ما فقط یک جمله در مورد سینا گفت: سینا در هیچ رابطهای هیچوقت ثبات نداشته است. توضیح بیشتری نداد. آن روز من هم توضیح بیشتری نخواستم. حدس زدم شهاب هم خاطرهی خوشی از سینا ندارد. چند روز بعد متوجه شدم که حرف شهاب مربوط به روابط عاشقانه و دوست های غیرهمجنس سیناست.
جدا از تمام خاطرهبازیها ، رفتن سینا خوش شانسی من بوده است. خدا خودش سینا را از مسیر زندگی من خارج کرده است.
ُشهاب میگفت با شناختی که از سینا داشته خبر نامزدی من با سینا٫ برای او اصلا خبر خوبی نبود و جدای از عشقی که به من داشته از بیثباتی و هردمبیل بودن سینا خاطرات خوشی نداشته است.
ظاهرا چند ماه بعد از بهم خوردن نامزدی ما، سینا با دخترخاله اش که در ایتالیا دانشجوی معماری بود عقد کرده و از صفحه ی روزگار محو شده است. یک لحظه با خودم گفتم که خدا را شکر که این عشق یکسره که از طرف سینا فقط هوس بود با آمدن شهاب محو شد.شک ندارم که خدا از دور هوای همه چیز را دارد. اما نه ، عشق سینا اصلا هوس نبود. من به بی ثباتی سینا بیشتر معتقدم تا عاشق نبودن آن روزهای او. من ارتعاش عالی و احساس عشق را در تمام کارهای سینا حس می کردم.
در دنیا هیچ چیز پایدار نیست ، چه خوب که تمام لحظه های ناب بیتکرار را زندگی کردم.
امروز اما، انگار کوه کندهام ، گاهی خاطره بازی شبیه یک جنگ نابرابرِ تن به تن است. چقدر خستهام …
مرضیه عطایی”ارغوان”
#چالش_صد_داستانک
آخرین دیدگاهها