🔹آفرودیت…

مستاجر فروغ خانم بودن، درهمان یک سال و هفت ماه، اندازه‌ی چند سال دانشگاه برای من درس داشت. کاش تمام حرفهایش را در دفتر روزنگارم یادداشت کرده بودم. کاش صدایش را ضبط کرده بودم. یادم می‌آید که می گفت:”خدا با خلقت زن، سنگ تموم گذاشته برای این دنیا”. از خاطراتش که می‌گفت هرگز ردی از حسرت نبود. سرشار از شور و شوق و عشق وانرژی بود. فروغ خانم اهل مطالعه بود. بی اغراق تمام رباعیات خیام را از بر بود. تنهایی‌هایش اصلا از جنس تنهایی آدم‌های هم سن و سالش نبود. با وجودی که در دهه‌ی هشتم زندگی‌اش بود، عالم خاص خودش را داشت ، با موسیقی و کتاب مأنوس بود. تمام حرفهایش قیمتی بودند. حتی تلخ ترین خاطراتش هم پند و اندرز داشتند. همیشه می‌گفت:” سن اون چیزی نیست که شناسنامه نشون میده، اونه که آدم حس می‌کنه”.
درآخرین سفری که به تهران داشتم، تصمیم گرفتم که یک بعدازظهر را به دیدار با فروغ خانم اختصاص بدهم. آن روز عصر، با حس خاصی به سمت خانه‌‌اش رفتم. آیفون را که زدم، بعداز کمی مکث، دختر جوانی جواب داد. خودم را معرفی کردم.  در باز شد و وارد خانه شدم.
خیلی‌شوق داشتم. مطمئن بودم از دیدن من کلی خوشحال می‌شود و طبق معمول با ” ای جان، ای جان” گفتن از آمدنم استقبال می کند.
باغچه پر از گل‌های رز رنگارنگ بود. رزهایی به رنگ سفید، صورتی، قرمز و زرد. تابِ سفیدِ گوشه ی حیاط هنوز هم برقرار بود. حوض آبی رنگ کنار باغچه اما خالی بود. به ورودی هال که رسیدم کمی مکث کردم. صدای خانم جوانی از داخل خانه دعوتم کرد.
وارد شدم و سلام کردم. هیچ چیز شبیه قبل نبود. اتاق من که اول ورودی هال بود چیدمان متفاوتی پیدا کرده بود. جلوتر رفتم. انگار تمام شور زندگی در پس یک آرامش غمگین از نفس افتاده بود. پرستار ترگل ورگلی مشغول شانه زدن موهای سپید آفرودیتی بود که شکوه بودنش با آلزایمر لعنتی فرو ریخته بود.

مرضیه عطایی”ارغوان”

 

#صد_داستانک
#چالش_صد_داستانک

 

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *