امروز دوستم سحر رو دیدم. قرار شد برم در دانشگاه سوارش کنم و یک ساعتی بریم کافه.
همین که سوارش کردمٕ، سلام کردو گفت:”تا حالا با پلاک ماشینا توو خیابون فال گرفتی؟ خیلی باحاله. بگم چه جور؟
نیت می کنی و میگی اگه فرد بود اوکی هست.مثلا :
دلش برام تنگ شده؟
یعنی اونم الان به من فکر می کنه؟
فکر کن سه رقم آخر پلاک فرد و یکی باشه. مثلا سه تا هفت، که عدد مقدسی هم هست. یا مثلا دو تا پنج، دو تا قلب وارونه.هیچی دیگه بال در میاری…”پر از هیجان بود، یه ریز حرف می زد.دستاشو که از سرما یخ زده بودن، مدام ها می کرد.
برّ و بر نگاش کردم. سرش رو پایین انداخت و گفت:خیلی دیوونه ام؟
لبخند زدم و گفتم : یه کم بیشتر.
مرضیه عطایی”ارغوان”
آخرین دیدگاهها