دخترم دنا، در کودکی، شیفتهی اصطلاحات و تعبیرات بود. با عشق ضرب المثل ها را دنبال میکرد. آنقدر با لذت پیگیر بود که من هم برای آموزش مشتاقتر میشدم. اولین ضرب المثلی که یاد گرفته بود، “خروس بی محل” بود. کم کم دامنه ی واژههایش بیشتر میشد. بیاندازه کتاب دوست داشت. بعد از مدتی پی بردم که شبها با کتاب خواندن و قصه بیشتر شارژ می شود. ساعت دو بعد از نیمه شب میشد و دنا از روز سرحال تر بود و حتی یک خمیازه نمی کشید. کم کم به خود آمدم. تعداد کتابها و قصه ها را با چک و چونه کم میکردم. آن روزها با توجه به اینکه شبهای شانزده کتابی هم داشتیم، رسیدن به هفت کتاب موفقیت کمی نبود.
گاهی مشغول کاری بودم که نیاز به تمرکز بیشتری داشتم و دنا را به کار دیگری ترغیب می کردم. مثلا : میخوای بری خمیر بازی یا نقاشی؟
و دنای سه سالهی شیرین زبان : مادر! نخود سیاه؟
و من از خنده ضعف میرفتم. بغلش میکردم و در آن لحظه هیچ کاری واجب تر از در آغوش گرفتن محکم دنای دانا نبود.
مرضیه عطایی”ارغوان”
#صد_داستانک
#چالش_صد_داستانک
آخرین دیدگاهها