🔳 امکلثوم…
بعد از اولین موشک باران مسجدسلیمان، ما به اصفهان نقل مکان کردیم. من، مامان و دو برادرم رضا و رسول، به امید اینکه بابا انتقالی بگیرد و به اصفهان بیاید. تمام این مدت سه سال که ما اصفهان بودیم، تنها
🔳 روزهی سکوت…
روزهی سکوت گرفتهام. ذهنم اما خاموش نمیشود. سادهترین کارها مرا به یاد خاطرات جنگ ایران و عراق میاندازد. کارتن خرما را به ظرف در بسته منتقل میکنم که از شرِ مورچهها خلاص شوم. یاد روزهایی میافتم که در دل بیابانهای
🔳 به مرز جنون میکشانیام…
در گیر و دار قصهی عشق نهانیام گفتی که بر سریر دلت مینشانیام جانم به انحصار حضورت در آمدهست خوب است مفتخر به چنین میزبانیام میآیی و تمام مرا عشق میبرد حالم خوش است با تو و این خوش
🔳 وطنخواهی…
آخرین بار که به محضرش شرفیاب شدم نمایشنامهی«کفن سیاه» میرزادهی عشقی را قرائت میکرد که در آن شاعر، وضع آشفته و روزگار سیاه زنان ایران را تجسم کرده بود.هر دورهی تاریخ این بلاد را تورق نماییم حب وطن گویا گناه
🔳 حسرت…
تو نباشی تمام هست و نیست دنیا حسرت میشود میافتد به جانِ زندگی! مرضیه عطایی«ارغوان»
🔳 ایمان…
گاهی برای تنها یک واژه میشود مُرد برای یک واژه میشود زنده شد من آزمودهام واژهها رسالت دارند پیامبران مهربانیاند این قدیسان وقتی بر لب های قدسیِ تو جاری میشوند مرضیه عطایی «ارغوان»
دستهها
- داستانک (۷۸)
- درباره ی من (۱)
- سپید (۱۱۹)
- غزل، ترانه و رباعی (۹۱)
- قجرنویسی (۸)
- کتاب ها (۵)
- مقاله ها (۳)
- یادداشت ها (۱۳۸)
آخرین دیدگاهها